گنجور

 
واعظ قزوینی

به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد

که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد

گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل

که چشم کور در روزی گدا باشد

بزینت در و دیوار نیستم مائل

که نقش خانه من، نقش بوریا باشد

کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟

چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد

معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد

که سر عیال خوان دست و پا باشد

اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری

چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟

ز حرف بیش نگردی بلند آوازه

نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد

چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ

چه لازم است که منت کش عطا باشد

 
sunny dark_mode