گنجور

 
واعظ قزوینی

در عهد ماست بسکه دل شادمان غریب

از گل تبسم است درین گلستان غریب

هر سو دود، نبیند یک طبع آشنا

کافر مباد همچو سخن در جهان غریب

یک تن نیافتیم که فهمد زبان ما

هم شهری اند مردم و، ما در میان غریب

بر لوح خاک گشته بخط غبار ثبت

نبود علو تیر ز افتادگان غریب

دنیای کج روش، نبود جای راستان

پیوستن خدنگ، بود بر کمان غریب

واعظ بگوش مردم دنیاست وعظ تو

چون در دیار کفر، صدای اذان غریب

 
sunny dark_mode