گنجور

 
ترکی شیرازی

راز عشق تو با که گویم باز

که مرا جز تو نیست محرم راز

از تو گر جمله ناز هست و عتاب

نیست از من، به غیر عجز و نیاز

ای که بر رخش عزتی تو سوار!

از بر ما بر این شتاب متاز

چند دایم به خویش پردازی

چند روزی به حال ما پرداز

جان فدا سازمت به شکرانه

که ببینم به کام خویشت باز

هر چه روزم به هجر رفت به شام

عمر کوته شد و امید دراز

دست از دامنت رها نکنم

گر کنی صد هزار عشوه و ناز

این جفاها که می کنی تو به من

نکند با کبوتری، شهباز

بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد

یار دشمن نواز و دوست گداز

 
sunny dark_mode