گنجور

 
ترکی شیرازی

ای رخت چون صبح روشن، گیسویت چون شام تار!

ای لبت آب حیات و، وی خطت مشک تتار!

عارضت ماهی ست گرمه را بود عناب لب

قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار

چشم جادوی تو از سر، می رباید عقل و هوش

خال هندوی تو از دل، می برد صبر و قرار

باغبان بیند اگر سرو قد رعنای تو

سرو ننشاند از این پس، در کنار جویبار

یک اشاره گر کنی، ز ابروی چون تیغ کجت

کشته ها بینی زهر جانب، قطار اندر قطار

رخ نهان در پرده سازی، دل بری از دست خلق

آه اگر بی پرده رخ بر خلق، سازی آشکار

در کنارم دایم از هجرت نشسته طفل اشک

کی چو طفل اشک، یکبارت ببینم در کنار

نی همین «ترکی» است در چین سر زلفت اسیر

همچو وی باشد اسیرچین زلفت صد هزار

 
sunny dark_mode