گنجور

 
ترکی شیرازی

در راه عاشقی ست مرا استوار پا

از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا

ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند

بر آستانه ات ز پی افتخار، پا

بر خاک آستان تو پایم کجا رسد

باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا

دستم در آستین شده از خون دل نگار

تا دیده ام زرنگ حنایت نگار، پا

خیزم به پای بوسی ات از حجره مزار

روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا

خاری به پای توست ز مژگان چشم من

آهسته رو که تا منهی روی خار، پا

با پای خود شکار، درآید تو را به بند

بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا

در راه انتظار تو شد خسته پای من

از بس فشرده ام به ره انتظار، پا

حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین

جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا

 
sunny dark_mode