گنجور

 
طغرل احراری

حلقه زنار شد تا زلف عنبرسای تو

خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو

سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو

ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو

معجز عیسی نماید لعل جان‌افزای تو!

بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن

از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن

غنچه لعل لبت را آشنایی در سخن

نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن

لطف نبود گر غضب سازی نوازش‌های تو!

یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو

جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو

عکس رخسار تو در آیینه دل روبه‌رو

همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو

گنج‌سان ویرانه دل منزل و مأوای تو!

با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!

از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!

بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران

لب‌شکر دندان‌گهر گل‌پیرهن ابروکمان

ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!

جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون

تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!

طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون

می‌سزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون

توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!

ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید

از چمنزار جمالت غنچه‌ای را کس نچید

قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید

سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید

می‌چرد آهوی عشق من چو در صحرای تو

نال گشته این تن مهجور بی‌صبر و شکیب

کاش از شمع جمالت کلبه‌ام یابد نصیب

نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب

کمترین از خاک‌بوسان سر کویت نقیب

جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!

 
sunny dark_mode