گنجور

 
طغرل احراری

تا شد از کتم عدم در ملک هستی بود شمع

دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع

بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان

جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!

گرچه باشد جنس او را گرمی بازار شب

غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع

کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل

یک جهان پروانه می‌باشد مطیع جود شمع

باشدش از جوش سودا طالع او مشتری

رشک می‌آید مرا از طالع مسعود شمع

در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر

کس نمی‌داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!

در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت

این مثل روشن بود از جسم غم فرسود شمع

گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!

بود این پروانه‌ها نبود مگر از بود شمع؟!

طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد

کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!

 
sunny dark_mode