گنجور

 
سوزنی سمرقندی

نرخ جماع ار شبی رسید بدینار

کار فروشنده راست وای خریدار

خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست

پشت به دیوار بامشان مکن ای یار

به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز

تو نه تو آری همی خیار ببازار

دست بدیوار نه که روی نکو را

گنج روانست زیر هر که دیوار

سیم بدست آر زانکسی که نهادت

بهر جماع تو سیم بر سر دستار

دست بدستار دار و سیم چو دادت

پشت بدو دار تا گشاید شلوار

گوئی عار است هشتن آری عار است

هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار

یک سروده شاخ چون گوزن برآرند

هر چه درین شهر شهره بینی و عیار

آسان کار است هشتن ار تو ندانی

منت بیاموزم ار بداری شلوار

. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر

همچو نفس میکند بشرط برو آر

هیچ برون در نمیرسی بطبیعت

تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر

نزد خرد پیشگان اهل صناعت

دار بود سودمند و . . . اد زیان کار

من نه بر آنم که تو زیان زده باشی

جمله زیان بر منست و سود تو بسیار

ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر

چشم گروگان خفته گردد بیدار

خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز

پیش که ریش آوری درم نه و دینار

پند مرا کار بند و برره . . . ادن

راست تر از تیر باش و نرمتر از تار

قلب مپندار مرمرا که نه قلبم

آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار

من خر پیرم بکاروان لواطه

گر نبرم بار ره برم بعلفزار

. . . ن یکی کودک ار درست بمانم

از مشرف خاک بو نو اسم بیزار

گر بگروگان خود نیابم توفیق

راه نمونی کنم به کیسه سرکار

خسرو سادات میر شرق و خراسان

صدر و سر اهل بیت حیدر کرار

آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش

گنده و شلف آرزو کند خر انبار

کنج دهان معای شیب کند آب

از صفت . . . ر او چو سازم گفتار

هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد

عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار

سرش چو ناریست کفته در پی خفتن

دانککی چند نارسیده در آن نار

هر که از آن نار دانه خورد خنک دل

گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار

کیسه زر چون زنار دانه بیاکند

کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار

. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا

رأفت بی مال خوان و صحت بیمار

. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر

باد بنیمور من عدوش گرفتار

دست بدارم ز هزل و مدح سرایم

زانکه خداوند من بمدح سزاوار

ای شه اولاد مصطفی که زایزد

تاج شرف داری و کرامت بر تار

در برت از حضرت رسول دو منشور

وز دل امت ولایتی خوش و هموار

ملک سیادت ترا و پیش و پس تو

غیرت کرار رزم و لشکر جرار

از پس نهمار تا چه گفت معزی

هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار

جد تو مختار ایزد است و تو در فضل

از همه اولاد جد خویشی مختار

منکر فضل تو نیست هیچکس الا

آنکه ندارد بدین جد تو اقرار

امت جد تو از سخای تو بی بهر

نیست بعالم و راز عبید و زاحرار

گردن کس زیر بار منت تو نیست

زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار

ابر سخائی و آفتاب فتوت

بر سر عالم همی نباب و همی بار

رایت اقبال تو چو گشت سرافراز

گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار

آنکه نگونسار شد مباد سرافراز

وانکه سرافراز شد مباد نگونسار

باز در هزل برگشایم از آن تا

هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار

باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش

همچو فراخی ره فراخی عمار

این بدو صد بار از آن بهست که گفتم

گنبد سیمینش را چو نیمه دینار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode