گنجور

 
سوزنی سمرقندی

سرو سیمین من ای من ز غمت زرین پی

دل من با تو چرا چون دل تو با من نی

آن سرافرازی چون سرو تو با من تا چند

وین چونی بی تو تهی دل بدن من تا کی

چون نی تافته ام پی سپر ای آخته سرو

بر دل باخته ام چند نهی تافته نی

گر بنی نقش کنم شکل تو بر تخته سرو

تخت کی گردد آن تخته و آن شکل تو کی

تا درآئی چو یکی سرو بمیدان نشاط

در یکی جام چونی برده سبک ریخته می

تا به بینم ترا وز توبه نی نقش کنم

سرو بالای سلیمی و نکو روئی می

نی گویا بلب آری و چو بلبل بدمی

تا بگویم ز سهی سرو تو نی ناطق حی

سرو چه کز لب او گویا گردد نی خشک

کس نشانی ندهد جز تو بصد برزن و جی

سرو بسیار به از نی بهمه جای ولیک

هست یک نی که به از سرو کدامست آن نی

نی دهقان عمید است که صد میدان سرو

آید از ریشه برون و برهش گردد پی

سرو بستان سخا کز نی ککلش بعطا

نامه جود و سخا طی شد بر حاتم طی

سرو آزاده باغ نسب و فرخزاد

که نیش فرخ پیکی است ز سر ساخته پی

آنکه در سرو و نی از سبزی و زردی است بود

از کفش جود و سخا رسته چون خون در رگ و پی

آنکه چون سرو زره دارو چو نی تیغ زنند

حشم داد یک عا . . . بر دشمن وی

صورت شیرین اش نقش کند بر تن سرو

از دل تیره دواتی چو دل این اوی

سرو اگر یابد آب از نی شیرین خط او

بدل کندر زاید شکر از سرو چو نی

سر نی سبز شود در مه دی چون سر سرو

گر ز سرسبزی او یاد کند نی در دی

نی او سیر چو بر سرو روانش دل

بوستان هنر آراید چون صاحب ری

حاسد جاهش اگر تازه چو سرو است بآب

زود گردد چونی از نار هبا و لاشیئی

از سر نی که میان بسته فراش و بست

سرو اگر بوسه دهد گردد آزاد زعی

طبع من رود نی است آب ده از مدحت تو

وندرین شعر نی و سرو خورند آب از وی

تا ببستان و نیستان گذرد بر نی و سرو

نور خورشید بر آنجمله که تاریکی حی

رخ اعداش چو نی باد و سرش باد چو سرو

سال عمرش بعدد باد فزون از الفی

ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو

حاسدش پای فرو گل شده چون نی دردی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی

موزهٔ چینی می‌خواهم و اسب تازی

قطران تبریزی

هنری مرد نباشد بر هر کس خطری

چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری

ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا

ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری

بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی

[...]

امیر معزی

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

سنایی

نکند دانا مستی نخورد عاقل می

ننهد مرد خردمند سوی مستی پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه