گنجور

 
صوفی محمد هروی

صبح دولت می دمد با جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب

در جواب او

شمسی نان گشته طالع باز همچون آفتاب

وه چه نیکو می نماید خاصه بر خوان کباب

سرخ روئیها بود، آن را که باشد در نظر

بکسمات و شربت قندی که باشد پر گلاب

کله از حمام دیگ آمد برون خندان نگاه

زانفعالش کله های قند رفته در حجاب

شاه بغرا چون مربع شست بر تخت طبق

هست ماهیچه ز رشک امروز اندر پیچ و تاب

گر شکنبه شد چه باک امروز گیپا را لباس

گنج را پنهان کنون شرطی است در جای خراب

دوش می دیدم به خواب خوش کباب و نان گرم

این سعادت را من مسکین مگر بینم به خواب

در فراق مرغ بریان همچو ماهی می طپد

صوفی و اندر نمی یابد کنون از هیچ باب