گنجور

 
صوفی محمد هروی

گر خرامان بت من جانب گلراز شود

گل شود غنچه زشرم آن دم و در خار شود

در جواب او

دیگ حلوای تر آن روز که بر بار شود

ز انتظارش به جهان دیده من چار شود

رازهائی که نهان در دل گیپا باشد

خرم آن روز که در پیش من اظهار شود

هر که زناج بدیدار او به کمندش شد اسیر

گر به صد جان بفروشند خریدار شود

هست اسرار محبت به دل جوش بره

خوش بود معده اگر مخزن اسرار شود

غیر بریان مهرا نکنی میل به هیچ

چون ترا رغبت این نعمت بازار شود

زلبیا حلقه زنجیر در فردوس است

جان گرو کن، زر اگر نیست، چو دوچار شود

بشنو از صوفی مسکین مخور الا نخوداب

گر پذیری ز من این پند ترا کار شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode