گنجور

 
صوفی محمد هروی

این سخنان را چو بدین سان شنید

خادمه انگشت به دندان گزید

قصد حریم حرمش کرد باز

خادمه آن لحظه به عمر دراز

پیش رخ سرو سمن بر نشست

گفت چو آن رفت به کلی ز دست

چاره کن که گرفتار تست

واله آن نرگس بیمار تست

گر برسی تیز به فریاد او

شاد شود این دل ناشاد او

او به مرادی رسد و این زمان

هیچ شما را نبود، این زیان

چون بشنید این سخن دلپذیر

گفت بگو صبر کند آن فقیر

زان که مرا هست بسی دشمنان

تا نبرد خلق به من این گمان

 
sunny dark_mode