×
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۱
زنی خواه دوشیزه و مهربان
به دوشیزه شاد است مرد جوان
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۳
تو ای مرد افسونگر چیرهدست
مبر سوی هر مار بر خیره دست
مبادا کت از این دلیری همی
زند زخم و بر جای میری همی
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۵
مورز ایچ در مهربانی دروغ
که روی دورویان بود بی فروغ
وزو فرهٔ مردمی کم شود
به روز پسین کار در هم شود
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۷
بود نازش مرد دانا به جان
به جان شاد باش ای پسر تا توان
که تن همچو مشگی بود پر ز باد
نماندش چیزی چو بادش گشاد
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۸
بود آدمی کودکی شیرخوار
پذیرنده ی خویها بیشمار
چو خویی پذیرد در استد بدان
نگر تا نگیری تو خوی بدان
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذر پاد مارسپندان
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
ملکالشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهِر عُرُس مِنَن شو آرایه پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرِیْ ماهِ رِه مِخَهْ
واز مُوشْتِری به زهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
[...]