اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد
چون خاک به هر برزن و کویم ببرد
با وصل من آن آب چو آتش مینوش
زان پیش که آتش آبرویم ببرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد
از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت
تا گربهٔ بید باز بویی نبرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳
ما پرتو جوهر روانیم و خرد
نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش
چون جسم برفت روح مانیم و خرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد
عیش از دل غمدیده من یکسو کرد
در زیر لبت سیاه کارانه نشست
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد
بر قامت همچون الفت دالی کرد
گفتم: کشمش ببند، متواری شد
سر در کمرت نهاد و که مالی کرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۶
در باغ شدی، سرو سر افشانی کرد
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد
مردم همه گفتند: به پیشانی کرد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۷
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت
ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸
خالی که رخ تو آشکارش پرورد
لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد
در خون لبت رفت و در آنست هنوز
با آنکه لب تو در کنارش پرورد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰
خال زنخت تیر گناه اندازد
رخت دل عاشقان به راه اندازد
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست
بیمست که خویش را به چاه اندازد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟
یا چون سخنت لل لالا باشد؟
گر زیر فلک به راستی چون بالات
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۲
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۳
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
یک روز به زلف تو در آویزم زود
آخر سر این رشته به جایی باشد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۴
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
با این همه آرزو که در سر دارد
بنگر که ز آستان تو دور نشد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۵
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد
آب قرقش دید و به جان بنده نشد
از مردهٔ گور او عجب میدارم
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶
صافی چو ترا دید روان مینالد
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟
جانش به لب آمدست از آن مینالد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار به جان رسید در گفت آمد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۸
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۹
مه روی ترا ز مهر، مه میداند
کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز گُوِ اسب جمال
کان بازی را رخ تو به میداند
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند