ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱
چند گوئی که:چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲
در درج سخن بگشای بر پند
غزل را در به دست زهد در بند
به آب پند باید شست دل را
چو سالت بر گذشت از شست و ز اند
چو بردل مرد را از دیو گمره
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کهت دهر به تیغ خویش نگذارد
تعویذ وفا برون کن از گردن
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
کهش از بد کنش جان و دل میرمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶
خوب یکی نکته یادم است زاستاد
گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نماندهاست جز به داد در این بند
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور
گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟
ور در جهان نیند علیحال غایبند
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸
بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹
چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
از پس خویشم کشیدی بر امید
سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰
ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱
ای خواجه جهان حیل بسی داند
وز غدر همی به جادویی ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشی
زانجات به حیلهها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گرچه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳
مرد چو با خویشتن شمار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
هر کسی کهش خار نادانی به دل در خست نیش
گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
چون همی بودهها بفرساید
بودنی از چه میپدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است
کانچه بوده شود نمیپاید
وانچه نابوده نافزوده بود
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸
آمد بهار و نوبت صحرا شد
وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکهش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹
تا مرد خر و کور کر نباشد
از کار فلک بیخبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بیحد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی
از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین
[...]