ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۹
ایدل ز پی حطام دنیای دنی
در خرمن عمر خویش آتش چه زنی
بگذار بکام خود که خواهیش گذاشت
ناکام از انکه هست بگذاشتنی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۰
از عمر ترا امید بر خور داری
گر هست غم فقر بدل در ناری
روزیکه دهد دست بشادی گذران
شاید که دگر عمر چنان نکذاری
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۱
ایگوهر پاک از کدامین کانی
کز غایت روشنی ز ما پنهانی
حرمان ز وصال تو هم از غفلت ماست
ما در طلب و تو در میان جانی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۲
در صورت ما جمال خود میبینی
در دیده ما خیال خود میبینی
در سینه ما سرور خود مییابی
در کسوت ما وصال خود میبینی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۳
از حال من آگهی تو ای بار خدای
و آن نیز توانی که ترا باشد رای
گر جز تو کسی هست بدو راه نمای
ور نیست پس این گره ز کارم بگشای
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۴
آن نور که کونین بیاراست توئی
و آنشمع که پروانه از و خاست توئی
پیدا ز تو شد هستی هر هست که هست
وان هست که هستیش نه پیداست توئی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۵
از درد دلم اگر خبر داشتهای
زین به سوی حالم نظری داشتهای
از بوی تو باز زندگی یافتمی
گر بر سر خاکم گذری داشتهای
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۶
آمد ز چمن باد صبا مشکین بوی
و آورد بمن از سمن و نسرین بوی
نی نی غلطم بچین زلف تو گذشت
ورنی ز کجاست در چمن چندین بوی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۷
ایدل اگر آشفته یک یار شدی
فارغ ز دو و از سه و از چار شدی
از پنج و شش ار پای نهادی بیرون
از هفت و هشت و نه خبردار شدی
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۸
از آب حیات سبزه انگیختهای
تا گرد بنفشه بر سمن بیختهای
همچون سرشانه شد دلم شاخ به شاخ
تا سرمه بر آیینه چرا ریختهای
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۹
ای بلبل گلشن فصاحت که توئی
وی گوهر معدن صباحت که توئی
طوطی شکر خای بود بسیاری
لیکن نبود بدین ملاحت که توئی
ابن یمین » دیوان اشعار » ماده تاریخها » شمارهٔ ۱۸ - تاریخ کشته شدن تاج الدین علی شمس الدین بدست پهلوان حیدر
چون هفتصد و پنجاه و دو رفت ز سال
بیش از دو نمانده بد ز ماه شوال
خورشید لقای شمس الدین را
از خنجر حیدر اندر آمد بزوال
ابن یمین » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۹ - ایضاً
آن چیست که چون ابروی جانان باشد
قلب وی و مستویش یکسان باشد
در بحر ضمیر خویشتن شست انداز
کانچیز که در شست فتد آن باشد
ابن یمین » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۱ - ایضاً
پرسم لغزی ای شده فاش از تو هنر
فکری کن و جهدی کن و بیرون آور
آنچیست که چون بر شمری مجموعش
نصفش نبود ز عشر او افزونتر
ابن یمین » دیوان اشعار » اشعار عربی » شمارهٔ ١٢ - ترجمه
در بذل طعام کوش و افشای سلام
شبها بنماز کوش و الناس ینام
با خویش گشاده کن ره وصلت خویش
پس رو بسلامت بسوی دار سلام
ابن یمین » دیوان اشعار » اشعار عربی » شمارهٔ ۴٢ - ترجمه
مردی که صلاح خود نداند در کار
وانهم ننیوشد که بدو گوید یار
او را بگذار و خیر ازو چشم مدار
کو سیلی روزگار یابد بسیار