گنجور

سعدی » گلستان » دیباچه

 

پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی

تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را

حکمت محض است اگر لطف جهان‌آفرین

خاص کند بنده‌ای مصلحت عام را

دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

سخندانِ پرورده پیر کهن

بیندیشد آن گه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار، دم

نکو گوی، گر دیر گویی چه غم؟

بیندیش و آن‌گه بر آور نفس

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

هر که گردن به دعوِی افرازد

خویشتن را به گردن اندازد

سعدی افتاده‌ایست آزاده

کس نیاید به جنگ افتاده

اول اندیشه وآنگهی گفتار

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

گرچه شاطر بود خروس به جنگ

چه زند پیش بازِ رویین چنگ

گربه شیر است در گرفتن موش

لیک موش است در مصافِ پلنگ

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

بمانَد سال‌ها این نظم و ترتیب

ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی

غرض نقشیست کز ما باز ماند

که هستی را نمی‌بینم بقایی

مگر صاحب‌دلی روزی به رحمت

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

در این مدت که ما را وقت خوش بود

ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

مراد ما نصیحت بود و گفتیم

حوالت با خدا کردیم و رفتیم

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح، کشتیبان

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم

وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم

مجلس تمام گشت و به آخِر رسید عمر

ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

گِلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مُشکی یا عبیری؟

که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

اگرچه پیش خردمند خامُشی ادب است

به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طَیرهٔ عقل است؛ دم فرو بستن

به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

اول اردیبهشتِ ماهِ جلالی

بلبل گوینده بر منابرِ قُضبان

بر گل سرخ از نم اوفتاده لَآلی

همچو عرق بر عِذار شاهد غَضبان

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱

 

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱

 

هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱

 

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان‌آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲

 

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند

کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالی

باشد که پلنگ خفته باشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند

روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

ای که شخص منت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغرمیان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

کس نیاید به زیر سایه بوم

ور همای از جهان شود معدوم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

نیم‌نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۳۰
sunny dark_mode