گنجور

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۸ - نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق

 

زهی، سودای من گم کرده نامت

بسوزانم بدین سودای خامت

نگویی: کین چه سودای محالست؟

نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟

نه بر اندازهٔ خود کام جستی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۱ - شنیدن عاشق سخن معشوق را

 

برید دوست چون آورد نامه

درید آن عاشق از اندوه جامه

سلامی دید، دور از هر سلامت

حدیثی سر به سر جنگ و ملامت

بدانست از سواد نامهٔ دوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۲ - خلاصهٔ سخن

 

از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟

که او هر ساعت از جایی گریزد

چو صورت هست معنی نیز باید

برون از حسن خیلی چیز باید

نه هر گوهر که بینی شب چراغست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۳ - حکایت

 

جوانی خار کن بر خار می‌خفت

کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت

مرا تا خار دامن گیر گشتست

گل اندر خاطرم کمتر گذشتست

ز خاری هر که او پیوند بیند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۵ - نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق

 

همانا، دیگری داری، نگارا

که دور از خویش میداری تو ما را

تو، خود گیرم، که همچون آفتابی

چرا باید که روی از من بتابی؟

خیالم فاسد و حالم تباهست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۷ - مثنوی

 

تو از من چون به زودی سیر گشتی

مرا روباه دیدی،شیر گشتی

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۸ - شنیدن معشوق سخن عاشق را

 

بدان آتش رخ آوردند چون دود

حقیقت نکتهای آتش اندود

به خشم از سر گرفت آن تندخویی

چنین باشد جواب تندگویی

چو بد کردی، کنندت بد مکافات

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۰ - حکایت

 

کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ

رها کن دست، گفتش با دل تنگ:

ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟

که شیرین را درین تلخی توان یافت

نظر می‌کن بنقش دوستان ژرف

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۲ - نامه ششم از زبان معشوق به عاشق

 

اگر صد چون تومیرد غم ندارم

که سر گردان و عاشق کم ندارم

دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟

به آه سرد گرمش چون توان کرد؟

به شوخی شیر گیرد چشم مستم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۴ - مثنوی

 

نخواهی گشت با وصلم هم آواز

کناری گیر و با هجران همی ساز

نخواهم در تو پیوستن بیاری

تو خواهی گریه میکن، خواه زاری

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۵ - شنیدن عاشق سخن معشوق را

 

به زودی قاصدی این نامه چون باد

بیاورد و بدان آشفته دل داد

چو عاشق دید کار خویش مشکل

به زاری با دل خود گفت: کای دل

مشو در بند او کز مهر دورست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۷ - حکایت

 

طبیبی با یکی از دردمندان

بگفت آن شب که بودش درد دندان

که: دندان چون به درد آرد دهانت

بکن ور خود بود شیرین چو جانت

رفیقی گر ز پیوندت گریزد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۹ - نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق

 

سبک خیز، ای نسیم نوبهاری

چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟

بدان سر خیل خوبان بر سلامی

بگو: کز خیل مشتاقان غلامی

به صد زاری سلامت می‌رساند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۱ - مثنوی

 

به بوی وصل بودم شادمانه

چه دانستم که خواهد بودیا نه؟

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۲ - شنیدن معشوق سخن عاشق

 

به دست قاصدی داد این حکایت

حدیثی پر شکیب و پر شکایت

چو واقف شد پریرو راز او را

وزان طومار دل پرداز او را

به دل گفتا که: ناچارست یاری

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۳ - خلاصهٔ سخن

 

نباید دوستان را دل شکستن

که چون بشکست نتوان باز بستن

دلی کو را نظر باشد به حالت

ز نور او بیفزاید جمالت

رخ خوب از نظر زینت پذیرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۴ - حکایت

 

به گل گفتند: بلبل بس حقیرست

ترا با او چرا این دارو گیرست؟

بگفتا: بلبلی کز من زند لاف

بر من به ز ده سیمرغ در قاف

دل صافی ترا از لشکری به

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۵ - تمامی سخن

 

پری، با آنکه واقف می‌شد از دوست

در آن معنی که حق با جانب اوست

دگر ره تازه زهری بر شکر زد

حروف مهر و کین بر یک دگر زد

نوشت این نامه و فرمود تا زود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۶ - نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق

 

زهی! گرد جهان سر گشته از من

چنین بی موجبی بر گشته از من

کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟

ز اشک دیده سیلابت همی برد؟

مرا گفتی که: از عشق تو مستم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۶۰ - خلاصهٔ سخن

 

چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن

بیندیشیدن و پرورده گفتن

سخن باید که بر بنیاد باشد

که چون بی‌اصل رانی باد باشد

سخن گر نیک دانی گفت، مردی

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۰
sunny dark_mode