مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
رندان همه جمعند در این دیر مغانه
درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم شما تن زده تا کی
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی
دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولهه حرص در این خانه ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانه دنیا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شکفانی و فزایی
یا رب چه خجستهست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی
ما را و جهان را تو در این خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نماندهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
یا ساقی شرف بشراباتک زندی
فالراح مع الروح من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات افندی
مستان نگر و نقل و شرابات افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانه بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفتهای مقدس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
در خانه خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصه کانی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادوی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بیزخم نیابی تو در این شهر یکی دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیدهست بنوشید
ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحی است مباحی که از آن روح چشیدهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنک به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و در آن گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی سرگشته ایام بمانی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
[...]