گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست

المنة لله که مرا بر دل و جانست

شهری همه بر آتش عشق تو کبابند

من نیز برآنم که همه شهر برآنست

در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

در دیده صاحب نظران کشف عیانست :

کان ماه دل افروز پس پرده نهانست

گر زانکه بغفلت روی این ره، نکنی سود

هر سود که بی دوست کنی عین زیانست

هرجا نگرم روی تو بینم بهمه حال

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست

هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست

جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند

زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست

زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست

این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست

هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد

او در کنف عاطفت ظل الهست

در مملکت سر دل سینه عشاق

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست

غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست

ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها

زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست

در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

هرچند اگر سرخ و سفیدست و سیاهست

فی الجمله همه جام شرابات الهست

بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو

کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست

زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟

کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست

مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه

بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست

آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

در جمله ذرات جهان لمعه حسنیست

من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست

رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی

در جمله ذرات جهان نور تجلیست

از فرط حجابست، که آن مشرک نادان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

رخسار تو چون آینه صورت و معنیست

در پرتو دیدار تو انوار تجلیست

از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم

لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست

از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

رخسار تو چون آینه صورت و معنیست

در صبح جبینت همه انوار تجلیست

هم جذبه او بود که دل مست لقا شد

مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست

پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست

جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست

ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم

درد دل ایام نصیب دل عامیست

چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست

جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست

در کوی تو گمشد پی عشاق بیک بار

آن جا که تویی از دو جهان نام و نشان نیست

زهاد، مگویید که: ما از همه بهتر

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

از یار سفر کرده کسی را خبری نیست

کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست

مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه

بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست

آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست

کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست

ذرات جهان آینه سر الهند

در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست

در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت

این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت

در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم

در غار جهان قصه آن یار توان گفت

پیدای او پیدا، در وجه خفا نیست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت

جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت

آنجا که کند عشق خداغارت دلها

جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت

ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

در حسن و جمالی که تو داری چه توان گفت؟

سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟

بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی

نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟

خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟

آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟

با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم

در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟

پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

آیینه سبب گشت که روی تو عیان شد

روی تو سبب بود که آیینه نهان شد

از شرم رخت گشت نهان آینه، آری

چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد

یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

آن ماه دل افروز که رشک قمر آمد

در پرده نهانست ولی پرده در آمد

گلهای بساتین همه نالند چو بلبل

چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد

هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode