گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا

بنگر علم شاه جهان بر سر بالا

لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن

نصرت شده پیوسته و دولت شده والا

فتح آمده و تهنیت آورده جهان را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

باز آمد و آورد خزان لشکر سرما

بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما

آری چو فلَک بند خزان را بگشاید

بندد در گرما و گشاید در سرما

گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

تا رای بود نصرت دین ناصر دین را

در نصرت او رای بود روح امین را

تا پادشه روی زمین باشد سنجر

بر هفت فلک فخر بود روی زمین را

شاهی که به ماهی به سپاهی بگشاید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

ایام نشاط است که عید است و بهار است

گیتی همه پربوی‌ گل و رنگ و نگار است

در هر وطنی خرمی از موکب عیدست

در هر چمنی تازگی از باد بهارست

تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۱

 

آن‌روی نه روی‌است گل سرخ به‌بارست

وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست

آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست

وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است

شاید که من از دست بتم باده کنم نوش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست

رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست

گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون

این عید همایون به بقای تو مهناست

عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۵

 

تا هست جهان دولت سلطان جهان است

وز دولت او امن زمین است و زمان است

عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است

جودش سبب زندگی پیر و جوان است

از دولت او در همه آفاق دلیل است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست

والا عضد دولت نزدیک مجیرست

ماه است وزیر و ملک مشرق خورشید

خورشید فروزنده بر ماه منیرست

ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۹

 

ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خود شاد

دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد

ایزد همه آفاق تورا داد سراسر

حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد

معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۰

 

از دولت عالی به سعادت ستدم داد

زین خلعت فاخر که خداوند مرا داد

جون دجلهٔ بغداد مرا بود دو دیده

دجله بشد و خانهٔ من‌گشت چو بغداد

در پیش شهنشاه چو دو بیت بگفتم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۳

 

ای آمده ناگه به نشابور ز بغداد

همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد

بر گردون‌ خدمتگر چتر تو شده ماه

بر هامون‌ فرمان بر اسب تو شده باد

از بخت مساعد خبر آمد به نشابور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱

 

هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد

از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد

گویی‌که همی پوید بیک توبه تعجیل

تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد

احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰

 

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳

 

این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند

گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند

ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن

از خوبی و زیبایی خورشید زمانند

میران سپاهند و عروسان وثاقند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲

 

عید عرب و سنت و آیین پیمبر

فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر

سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه

شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر

فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳

 

مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن‌ بر

گر سوسن آزاد بود بار صنوبر

آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر

و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر

گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵

 

آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر

دودش همه مشک است و فروغش همه‌ گوهر

وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین

بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر

وان باز چه بازست که باشد گه پرواز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴

 

در هر چمن از گردش خورشید منور

دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر

دری که بدو روی زمین گشت موشح

مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر

گر زنده نگشتند به‌ گلزار و به‌ کهسار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸

 

بر فتح همی دور کند گنبد دوار

بر سعد همی سیرکند کوکب سیار

وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین

گشتند مظفر سپه شاه جهاندار

آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴

 

از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار

شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار

لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی

چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار

هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳