نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله به خون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من.
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۸۰
آن حلوایی که کم رسد زو به دهن
چون دیگ به جوش آمده از وی دل من
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وی دو هزار من توانی خوردن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۱۷
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای گر ز سخنوران قهارهٔ کن
روزیت چو نیست علم نونو هله ور
ای کهنه فروش در سخنهای کهن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۳۱
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
وی زهره بیا و از رخم زر میزان
آنان که میان ما جدائی جستند
دیوار بد و نمای و گو سر میزن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۳۶
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
سرمست همی شدیم روزی به چمن
عمریست که من در آرزوی آنم
کان عهد به یادآوری ای عهد شکن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۳
دوش آنچه برفت در میان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن
افسانه کند از آن شکنهای کفن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۱۴
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳
بشنو به ارادت سخن پیر کهن
تا کار جهان را تو بدانی سر و بن
خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن
تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۷
آمد خبریکه جان برون رفت ز تن
از واقعه زبده دوران و زمن
یعنی که نظام دولت و دین کش بود
هم صورت و هم سیرت و هم نام حسن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۴
در حیرتم از قاضی احکام کهن
کز حکم ویند اهل جهان بی سر و بن
محکم سجلی بسته که اینکار تو نیست
پس حکم همی کند که اینکار بکن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۷
یا رب بچه موجب بمن بیسر و بن
هر لحظه غمی نو دهد اینچرخ کهن
دارم بقضا رضا ولی میگویم
دردم چو تو داده ئی دوا نیز تو کن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۸
دی گفت مرا یکی که ای عهد شکن
نه گفته بدی که می نخواهم خوردن
دل گفت بدین رسن فرو چه نشوی
گر کون خری ز نخ زند گو میزن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۴
دی بر سر خاک دوستی دلبر من
از دیده گلاب ریخت بر برگ سمن
گفتم مگری ندا کن آنرا که ترا
آورد بگریه تا زند چاک کفن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۵
نتوان سخن از دهان تنکت گفتن
زیراک نگنجد اندرو هیچ سخن
گر با دهنت پسته کند هم تنگی
بر در دهن و زبانش از بیخ بکن
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۰
چون زلف بنفشه را صبا داد شکن
دم بی می لاله رنگ گلبوی مزن
خاصه بمضاحک اندر آمد بلبل
وز خنده بماند غنچه را باز دهن
ابن یمین » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ٩ - مستزاد
چون نرگس مست را برانگیخت ز خواب
سبحان الله فتنه انگیخته بین
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » معمّیات » شمارهٔ ۶۹
دندان عسس ز زیر و بالا بشکن
وانگه دهنش بدوز و دربند افکن
تا نام مه دلبر سیمین بر من
ماننده ی خورشید بدانی روشن