رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۶۴
سِرّ سخن دوست نمییارم گفت
دُرّیست گرانبها نمییارم سفت
ترسم که به خواب دَرْبگویم به کسی
شبهاست کزین بیم نمییارم خفت
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت
پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت
مدح چو تویی چو من رهی داند گفت
الماس خرد در سخن داند سفت
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
تا در دل من گل هوای تو شکفت
خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت
ای خوی خوش تو با خداوندی جفت
شکر تو خدای خویش را دانم گفت
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
چون بر همه کس نمی شود راز نهفت
من گوهر راز خود نمی دانم سفت
تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت
هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت
قطران تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که تواند سفت
قطران تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیستم:اندر کارزار کردن
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر به شمشیر سخن باید گفت
آنرا که به گور خفت باید بیجفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مِی نوش، ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت
خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت
هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند
زان روی که هست کس نمیداند گفت
خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
در خواب بُدَم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گُلِ شادی نَشِکُفْت
کاری چه کنی که با اَجَل باشد جُفْت؟
می خور که به زیر خاک میباید خُفْت
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۸
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست،
زان روی که هست، کس نمیداند گفت.
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۴۷
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
چون چرخ برافکند ردای زربفت
بنشست به صد حیله و برخاست به تفت
گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت
رفتم که دمید صبح و آمد آگفت
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱
رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
یک ره که سر زلف ترا باد بسفت
بس گل که ز دست باد میباید رفت
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۲
چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت
آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت
گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت
قربان چنان لب که چنان داند گفت
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت
کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴
تا کی باشم با غم هجران تو جفت
زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت
دست از تو بشستم و به ترک تو گفت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
دل گفت مضایقت مکن زود بده
با او به محقری سخن نتوان گفت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳
با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت
گل دیده پر آب کرد از باران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت