خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۵۰
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یکچند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۱۵
وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،
نرمکنرمک باده خور و چنگ نواز،
کانها که بجایند نپایند کسی،
و آنها که شدند کس نمیآید باز!
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۳۹
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمیآیی باز!
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
شبهای دراز تو به آرام و به ناز
خوش خفته و خواب با تو گشته دمساز
مسکین من بیدل چه به شبهای دراز
چون چشم فلک نیایدم چشم فراز
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱
گر بخت بلند خواهی و عمر دراز
از دولت برکیارقی سر بفراز
گر کالبد ملوک جان یابد باز
از وی همه برکیارق آید آواز
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲
از کوی تو تا کوی من ای شمع طراز
دریاست ز اشک من همه راه دراز
گر هست درآمدن بهکشتیت نیاز
زان دل که زمن ربودهای کشتی ساز
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳
چون چشم تو بر دلم شود تیر انداز
زلف تو شود پیش دلم جوشن ساز
کوته نکنم دو دست از آن زلف دراز
کاو تیر به جوشن از دلم دارد باز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۷
بازی بنگر عشق چه کردست آغاز
میناز ازین حدیث و خود را بنواز
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز
ساز ره عشق کن برو با او ساز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۸
هرگز دل من به آشکارا و به راز
با مردم بی خرد نباشد دمساز
من یار عیار خواهم و خاک انداز
کورا نشود ز عالمی دیده فراز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹
اول تو حدیث عشق کردی آغاز
اندر خور خویش کار ما را میساز
ما کی گنجیم در سراپردهٔ راز
لافیست به دست ما و منشور نیاز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۰
از عشق تو ای صنم به شبهای دراز
چون شمع به پای باشم و تن به گداز
تا بر ندمد صبح به شبهای دراز
جان در بر آتشست و دل در دم گاز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۱
خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
چون گوز درآگند دگر باز از ناز
از ماست همی بوی پنیر آید باز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۲
نادیده ترا چو راه را کردم باز
پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز
دل نزد تو بگذاشتم ای شمع طراز
تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۳
خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز
دستار نماز در خرابات بباز
مستی کن و بر نهاد هر مست بناز
مر مستان را چه جای روزهست و نماز
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۴
عقلی که همیشه با روانی دمساز
دهری که به یک دید نهی کام فراز
بختی که نباشیم زمانی هم باز
جانی که چو بگسلی نپیوندی باز
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۴
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در میباز
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴۰
از آرزوی خیال تو روز دراز
در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بیخوابی همه شب ای شمع طراز
میگویم کی بود که روز آید باز
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴۱
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
دی دست ز آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن ناز