هرچند عاشق معشوق را یگانهتر بود معشوق از عاشق بیگانهتر بود و هرچند عشق به کمالتر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکرِ جمال صاحبجمالی شنیده بود و دل در کارِ او کرده، در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد. چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد. چون بهوش آمد در خروش آمد باز به احضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد. از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلهی او از دریچهی سمع در ساحت دلِ او افتاده است و به قوت خانهی دل را میسوزد و به صولت خراب میکند. اکنون این شعلهی دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگرسوز را میافزاید. آن کرّت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت. چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان به خدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی و او اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه به عینه واقعهی یوسف و زلیخاست. روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و به عین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماهِ فلکِ ملاحت و ای خورشیدِ سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هرچند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد. آن روز که طوق عبودیت بر گردن وقت ما نهادی و درِ شادی بر خود بگشادی عشق میگفت که «هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو به قهر ناظر شوم و از عز سلطنت به ذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم» تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است. سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری. اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید. زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط؟ چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار مَلِکی تو پدید آمد. عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود. حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در مُلک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحبِ تاج و سریر است. عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز با که کند؟ و داد جمال با کمال خود از که ستاند؟ عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنایی یابد و از تابش او روشنایی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن به بررسی پیچیدگی رابطه بین عاشق و معشوق میپردازد. هرچند عاشق به معشوق نزدیکتر و از نظر احساسات وابستهتر است، معشوق به نوعی از عاشق دورتر و بیگانهتر است. عشق باعث ایجاد یگانگی در عاشق میشود، اما این احساس بهمعنای نزدیکی کامل نیست. روایت داستانی از یک پادشاه است که درگیر عشق به یک معشوق خاص میشود. او در ابتدا در تلاش برای نزدیک شدن به معشوقش است، اما پی میبرد که عشق و قدرت در این رابطه به شکلهایی متفاوت عمل میکند و او به نوعی در دام محبت گرفتار میشود. در نهایت، عشق به عنوان نیرویی قدرتمند معرفی میشود که آرامش و قربت را به عاشق میبخشد، اما همچنان موجب حس جدایی و بیگانگی از معشوق میشود. این تضادها و احساسات در نهایت سبب میشود که عاشق هرچه بیشتر در عشق خود غرق شود، حتی اگر این عشق با درد و جدایی همراه باشد.
هوش مصنوعی: هرچند عاشق و معشوق به هم نزدیکتر هستند، معشوق از عاشق دورتر است. همچنین هرچه عشق به کمال نزدیکتر میشود، این دوری و نزدیک شدن بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: گفتم شاید بتوانم با دانایی از رازها، به وصال معشوق برسم و به در خانهاش وارد شوم.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانستم بفهمم که با تمام دانش و آگاهیام، در میان بتخانهای به تنگنای محدودیتها و وابستگیها میروم؟
هوش مصنوعی: یکی از فرماندهان ترک، زیبایی فردی را شنیده بود و تحت تأثیر آن، او را در جنگی که با قومش داشت، اسیر کرد. وقتی به چهره زیبا و کامل او نگاه کرد، بیخود شد. وقتی به خود آمد، با شور و شوق او را صدا زد و از حالت خود بیخبر شد و در برابر او قرار گرفت. از زیبایی و زیرکی او فهمید که این شخص همان آتشی است که از راه گوشش به قلبش رسیده و دلش را میسوزاند. حالا شعلهای دیگر بود که از چشمانش به داخل میتابید و آن آتش سوزان را افزایش میداد. دل او به شدت سوخته بود و حالا شعلهای در جانش افروخته شد. وقتی متوجه این موضوع شد، دستور داد او را بر تختی بنشانند و او نیز مانند بقیه به خدمت او آمد. هرچقدر تلاش کرد که به زیبایی او نگاه کند و خود را در آن شگفتی غرق کند، نتوانست.
هوش مصنوعی: دل بیچارهام به شدت نگران و پریشان شده و در آن حال از خودم خواستم که از او کمک بگیرم.
هوش مصنوعی: از میان بندگان صدایی به گوش میرسد که میگوید: ای خسته، این وضعیت پذیرفته شده است، اما تو باید بگویی که قدرت درک و فهم چه کسی است؟
هوش مصنوعی: او در ابتدا نمیدانست که این شخص کیست و از کجا نیروی عشق به او میرسد، ولی با او احساس خوشحالی میکرد و در وجودش شادابی حس میکرد. اما وقتی فهمید که این شخص چه جایگاهی دارد، نتوانست خود را کنترل کند و زمانی که به او نزدیک شد، احساس کرد که به او نمیرسد. وقتی تصمیم گرفت که به او نزدیکتر شود، از میان حجابهای عزت او صدای خطاب شنید که میگفت: دوری، دوری! هیهات! تو از کجا جرأت میکنی که به این مقام نزدیک شوی؟ در گذشته تو کسی برتر بودی و او در قید و بند، اما اکنون تو در قید و بند هستی و او در مقام بالا است. چه کار میتوانی با کسی که در مقام امیر است، داشته باشی؟ این داستان درست شبیه داستان یوسف و زلیخا است. روزی آن پادشاه در نور او حاضر شد و با چشمی بصیرت به زیباییهای او نگریست. گفت: ای ماه زیبایی و ای خورشید نورانی، من با تو احساس شادی داشتم تا زمانی که تو را شناختم. اگرچه دوست دارم از خودم بگذرم و با تو باشم، ولی نمیتوانم. در این موقعیت حیرتزده و سرگردان هستم.
هوش مصنوعی: میخواهم اکنون غمهایم را با تو در میان بگذارم و در روشنایی وجود تو، از غمهایم کم کنم.
هوش مصنوعی: اگر نمیتوانی دردی که دارم را درمان کنی، پس لااقل خودت را به من نزدیک کن و در اسرارم شریک باش.
هوش مصنوعی: ای پادشاه، بدان که آن روز سپری شد و سرنوشت آن مراسم را نوشت. تو هرکسی را که بخواهی عزیز میکنی و برعکس، هرکسی را که بخواهی ذلیل میسازی. آن روز که نشان بندگی را بر گردن ما گذاشتی و درِ شادی را به روی خود گشودی، عشق به من میگفت که «اکنون زمان آن است که من از پنهانیها به ظهور بیایم و به ناگهان تو را تحت تأثیر خود قرار دهم، تا از شوکت سلطنت به بندگی خوار شوم و تو را از خواب غفلت بیدار کنم.» تو میپنداشتی که شکار کردی و در قید آوردی، اما نمیدانستی که در دنیای عشق، کارها برخلاف انتظار تو پیش میرود.
هوش مصنوعی: در عشق، افراد لحظات خوب و بد زیادی را تجربه میکنند. گاهی اوقات کسی که ضعیف به نظر میرسد، ناگهان قوی و شجاع میشود، و برعکس، افرادی که به نظر قوی میآیند، ممکن است در شرایط خاصی در خطر قرار گیرند.
هوش مصنوعی: ای پادشاه، هنوز هم در وجود تو نشانههایی از تکبر سلطنت باقیمانده است، زیرا داستان وصل از میان نرفته است. سلطان عشق، بندگی را از ما گرفته و حقیقت وجودت را از مالکیت و سلطنت آزاد کرده است، در حالی که تو نسبت به این موضوع بیخبر هستی. اگر اسیر بخواهد که با امیر آزادی داشته باشد، ذلت اسیری مانع او میشود و اگر امیر بخواهد با اسیر ارتباط برقرار کند، عزت امیری مانع خواهد شد. زیرا که این ارتباط از نزدیکی به وجود میآید و بین امیر و اسیر چه نزدیکیای وجود دارد؟ وقتی که آن نزدیکی وجود ندارد، راه ارتباط مسدود است. آن نقطهای که بر چهره بندگی ما بود ناپدید شده و بر چهره سلطنت تو نمایان شده است. عجیب است که امیری که اسیر را گرفته، وقتی به او نگاه کند، متوجه میشود که خود در حقیقت اسیر عشق است. عشق از آن سلطان است و او به هیچکس نیازی ندارد و در سلطنتش هیچ شریک و همراهی ندارد. عاشق خود اگرچه در ظاهر اسیر است، اما در باطن هم آنطور که هست، صاحب مقام و مرتبه است. عاشق به روشنی نیازمندیهای خود را نشان میدهد، اما معشوق نیازمند عاشق است تا هدف تیر بلا و سختی او شود و جانش را فدای محبت او کند. اگر عاشق نباشد، معشوق چه ناز و کرشمهای میتواند نشان دهد و زیبایی و کمال خود را از که بگیرد؟ یک فرد عزیز گفته است: «سَلَّمَهُ اللّه».
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که بدون وجود عاشق و عشق، زیبایی و جذابیت معشوق هیچ ارزشی ندارد. در واقع، تا زمانی که عاشق نباشد، ناز و کرشمهی معشوق نیز معنایی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: هرچند که طبق قوانین شرع این نظر نادرست است، اما آرزو و دورنگری ما نسبت به زیبایی معشوق باعث impatience و بیتابی ما شده است.
هوش مصنوعی: این متن بیان میکند که عاشق باید عشق را بشناسد و از آن نور و روشنی بگیرد، در حالی که معشوق هیچ ارتباطی با عاشق و عشق ندارد، هرچند که در زیبایی بینظیر است.
هوش مصنوعی: از زنجیرهای موی تو دیوانه شدم و چون شمعی در برابر چهرهات، شبیه پروانهای شدهام که به دور روشنایی میچرخد.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، چنان اشکهایم بر گونهام ریخته که احساس میکنم دیگر خودم نیستم و حتی با تو هم احساس بیگانگی میکنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.