گنجور

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

انگور و شراب را سعادت بادا

می مستی و خواب را سعادت بادا

بادام شکست روغن صافی هست

گل رفت گلاب را سعادت بادا

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

جهدی بنما تا بشناسی حق را

کانجا نخرند غلغل و بقبق را

از علم الهی که براق روح است

جز استر زینی نرسد احمق را

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

ای هجر تو خون کرده جگر یاران را

از وصل تو شادی دل غم‌خواران را

چشمت که از اوست ملک حسن آبادان

مستی‌ست خراب کرده هشیاران را

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

ای در سر زلف تو پریشانی‌ها

خوی لب لعلت شکرافشانی‌ها

در باغ رخت که نزهت چشم من است

شفتالوهاست لیتنی جانیها

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ای دل که شدی در سر آن زلف به تاب

در جایگه خوشی مکن جنگ و عتاب

وی دیده که تشنه‌ای بر آن درّ خوشاب

گر تشنه‌ای از بهر چه می‌ریزی آب

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

زنهار مبالغت مکن در هر باب

در مذهب صاحب خرد این نیست صواب

بر راحت معتدل مزیدی مطلب

کز حرف زیاده می‌شود عذب عذاب

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

گویند که هست بی نشان آب حیات

و اندر ظلمات است نهان آب حیات

چون کرد عرق ز شرم رویش دیدم

از چشمه خورشید روان آب حیات

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

عشق تو که در دل آتش تیز افروخت

دانم که به شمع سوختن او آموخت

بر روی تو شمع همچو من عاشق شد

ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

ای چشم تو را چو من جهانی شده مست

در پای تو افتاده چو گیسوی تو پست

لعل لب تو ببرد آب یاقوت

دندان خوشت قیمت گوهر بشکست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

دوشش دیدم زلف بشولیده و مست

می آمد و دسته‌ای گل سرخ به دست

چون دید مرا گفت رخ زیبایم

دیدی که چگونه رونق گل بشکست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

ای آنکه لبت آب حیات طرب است

روی تو چو باده خرمی را سبب است

جان از لب یار می‌ستاند لب تو

این کآب حیات جان ستاند عجب است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

در آرزوی تو شمع را جان به لب است

زان مرده و سوخته چو من روز و شب است

ای شمع رخ تو را دو صد پروانه

پروانه منم دست تو سوزد عجب است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

چون دیدن آن سرو روان در خواب است

پس ذوق دل و راحت جان در خواب است

در خواب چو روی دوست می‌شاید دید

بیداری بخت عاشقان در خواب است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

با روی تو شمع برفروزد عجب است

با حسن تو دیده برندوزد عجب است

گفتی که ز شمع سوخت دستم ناگاه

خورشید که از شمع بسوزد عجب است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

میلت به من ای یار موافق عجب است

مهرت به من ای نگار صادق عجب است

عاشق دیدی در انتظار معشوق

معشوق در انتظار عاشق عجب است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

ای بی‌خبران شکل مجازی هیچ است

احوال فلک بدین درازی هیچ است

برگیر به عقل پرده از چشم خیال

تا بشناسی کاین همه بازی هیچ است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

ای زلف به تاب دوست تاب تو که راست

وی لعل خوشش برگ عتاب تو که راست

ای چشمش اگر سوال جان خواهی کرد

جز دادن جان دگر جواب تو که راست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

لب بر لب من نهاد این لطف بس است

می‌گفت که با کشته خویشم هوس است

جان زندگی‌ای یافت ز بوی نفسش

معلومم شد که زندگانی نفس است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

عشق تو که سرمایه این درویش است

زاندازه هر هوس‌پرستی بیش است

چیزی‌ست که از ازل مرا در سر بود

کاری‌ست که تا ابد مرا در پیش است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای باد مراغه حال خویشان خون است

وان یار مرا زلف پریشان چون است

خون گشت دلم ز درد نادیدنشان

گویی دل نازنین ایشان چون است

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۶