گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

چه غم دارد دل از اندیشه ما

نظر از سنگ دارد شیشه ما

چه شد گر بیستون الماس باشد

بود لخت دل ما تیشه ما

نمی دانیم رمز لن ترانی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

بهار عمر و نوروز جوانی است

دریغا قحط سال شادمانی است

دلی دارم که هیچش یاد من نیست

ز بس مشغول غمهای نهانی است

ز فیض عشق شیرین کوهکن را

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸

 

جذب نگهت جام می از تاک برآرد

گیرایی چشمت مژه از خاک برآرد

از گریه ما مستی چشم تو نظر باز

دستی به دعای سحری تاک برآرد

روح شهدا منصب پروانه بگیرند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸

 

ای از غم تو هر رگ ما ریشه دگر

هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر

رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن

خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر

جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳۹

 

دل قبله ای از طرف کلاهی دارد

جان بتکده سجده پناهی دارد

عید است به دیوانه مبارک باشد

قربانگاهی از سر راهی دارد

اسیر شهرستانی