مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۲
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او
که معلومست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمیگنجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید
چه مقدارست مرجان را که گردد کفو مر، جان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۴
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد
نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانهای دارم که بر دریا همیخندد
دل دیوانهای دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو میدانی که جانم از تو نشکیبد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۷
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۸
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹
شکایتها همیکردی که بهمن برگ ریز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۰
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چه بود
نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود
مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار میآید
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار میآید
شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار میآید
چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۲
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳
برون شو ای غم از سینه، که لطف یار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو، که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او، ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
ز دستِ یارِ آتشرویِ عالمسوزِ زیبا خور
نمیشاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر
تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر
ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت میخواند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
اگر گم گردد این بیدل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش
چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خویش میرفتم به درویشی خود ناگه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
[...]