واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
مرا ذکر تو با این کهنگیها تازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
نه کوه آن سرین تنها برآن موی کمر لرزد
که هر عضوش ز خوبی بر سر عضو دگر لرزد
برنگ شاخ گل در زیر با از نازکی ترسم
که از گرد سرش گردیدنم، آن شاخ زر لرزد
سبک هرچند آیم در نظر، باز غمی دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد
که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را
که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
الهی تا جهان باشد، شه ما کامران باشد
بگیتی حکم او چون آب احسانش روان باشد
سپهر سست تا برپاست، دست او قوی گردد
جهان پیر تا برجاست، بخت او جوان باشد
زلال لطف او جاری، نشان تا هست از حاجت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
بریدن از جهان، سرمایه ارزندگی باشد
که افزون قیمت شمشیر، از برندگی باشد
نخستین زینت مردان، بود پاکی ز هر نقشی
که لوح ساده، سرلوح کتاب زندگی باشد
نداری جامیان خلق، اگر از اهل آزاری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم
که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
به آب چرب و نرمی، تازهام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
به عشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴
فریب عام، از هر رند بازاری نمیآید
ز کس جز گوشهگیران، این میانداری نمیآید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمیآید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بیکفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بیغمان نفرت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶
کشد کلفت ز دنیا کم، بود هرکس به تمکین تر
ازین رو آب را از خاک باشد جبهه پرچینتر
بود منعم ز زر خوشحال و، ما از بیزری ناخوش
ز زر گل رعنا بود از پشت رنگینتر
به راه بندگی، دنیا مددکار است سالک را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
کند پند ملایم در گرانجانان اثر بهتر
که با گوش گران باشد سخن آهسته تر بهتر
عزیزان خاک پاو، سفلگان تاج سرند اکنون
بنای وضع دوران گر شود زیر و زبر بهتر
نهان بودن بزیر طاق گردون، به ز پیدایی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمهسای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هرگه بازمیگردد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸
بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش
بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید
که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش
نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹
خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش
نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش
بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن
کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش
قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم؛
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامهٔ اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
[...]