گنجور

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام » شمارهٔ ۷ - فی لیلة الحادی عشر ایضاً

 

دل خاتم ز خون لبریز در این ماتم است امشب

اگر گردون ببارد خون در این ماتم کم است امشب

تو گویی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی‌سر

که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب

ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می‌بارد

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام » فی مدح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام

 

بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشکین شد

زمین چون رویش از گل‌های رنگارنگ رنگین شد

نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون

چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد

دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

به سامانی رسان یارا سر سودایی ما را

و گر نه ده شکیبایی دل شیدایی ما را

براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم

چه بیند گاه همت آسمان‌پیمایی ما را

به گلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی‌گنجد

نوای عاشقی در نای تن‌پرور نمی‌گنجد

کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است

حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی‌گنجد

وای عندلیب و شور قمری داستان‌ها ساخت

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

رموز عشق را جز عاشقِ صادق نمی‌داند

حدیث حسن عذرا را به جز وامق نمی‌داند

مرا شوقی بود در دل که اظهارش بُوَد مشکل

چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی‌داند

علاج دردمند عشق صبر است و شکیبایی

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید

ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید

به جز آیینه رویش نبیند روی نیکویش

که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی‌شاید

کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

سروش غیب دوشم نکته‌ای را گفت در گوشم

که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم

مناز ای ساقی مجلس به نوشانوش پی در پی

که من از ساغر ابروی شاهد باده می‌نوشم

زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم

چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم

به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم

به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم

شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن

سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن

دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من

گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن

سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

زلال خضر می جوشد ز لعل نوشخند تو

هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو

ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده

ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو

ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

اگر مشتاق جانانی مکن جانا گران جانی

در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی

حضیض چاه و اوج جاه با هم هم‌عنان هستند

نمی‌گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی

بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی

که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی

شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی

که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی

اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه

[...]

غروی اصفهانی
 
 
sunny dark_mode