یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۳ - حکایت
کسی را کو گنه نبود دلیر است
خود او روباه باشد شرزه شیر است
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۸ - درشرح حال خودگوید
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
فایز » ترانههای فایز بر اساس نسخهای دیگر » دوبیتیها » شمارهٔ ۸۷
چه مقصود است از این جانا بگو راست
گهی کج می نهی زلفت گهی راست
بگفت از بهر بیم خصم فایز
که یعنی مار و عقرب هر دو مار است
فایز » ترانههای فایز بر اساس نسخهای دیگر » نسخه بدلهای دوبیتیها » شمارهٔ ۷
بیا جانا نشین با ما بگو راست
گهی کج می نهی زلفت گهی راست
بگفتا بهر بیم خصم فایز
که یعنی مار و عقرب هر دو مار است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۱۹۹ - تعرفه ممدوح
چه او را جمله نیتها بخیر است
عیان خیرات او بر اهل سیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۲۰ - عبدالمصور
منافر گر بود نسبت بغیر است
چو نبود غیر صورتها بخیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۴۳ - عبدالکبیر
دگر عبدالکبیر این ناگزیر است
که او از کبریای حق کبیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۹۶ - عبدالمانع
ز خود داند بدی گر پیش سیراست
ز حق امری که آید محض خیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۹۷ - عبدالضار و النافع
شروری گر بود هم باز خیر است
ضررها نفع نزد اهل سیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۳۵۵ - الکنزالمخفی
بواطن را خود او بطن الاخیر است
هم او از بطن ذات خود خبیر است
صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۴۵۹ - کلام آخر
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
زمامم در کف پیری فقیر است
که در معنی امیران را امیر است
بصورت ژنده پوشی سخت خلقان
بمعنی صاحب تاج و سریر است
رخش تابنده تر از مهر تابان
[...]
اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۷۸ - دل من در طلسم خود اسیر است
دل من در طلسم خود اسیر است
جهان از پرتو او تاب گیر است
مپرس از صبح و شامم ز آفتابی
که پیش روزگار من پریر است
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۴۹ - سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
قدم مستانه زد چندان که گوئی
بپایش ریگ این صحرا حریر است