گنجور

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۴

 

به نوبهاران بستای ابر گریان را

که از گریستن اوست این زمین خندان

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۱

 

هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت

سر از دریچهٔ رنگین برون کند زرین

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۲

 

به سرو ماند، گر سو لاله دار بود

به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۶

 

چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی

نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۹

 

بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا

به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۸

 

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا

به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

رودکی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶

 

شب سیاه بدان زلفکان تو ماند

سپید روز به پاکی رخان تو ماند

عقیق را چو بسایند نیک سوده‌گران

که آبدار بود، با لبان تو ماند

به بوستان ملوکان هزار گشتم بیش

[...]

دقیقی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱

 

مدیح تا به بر من رسید عریان بود

ز فرّ و زینت من یافت طیلسان و ازار

دقیقی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶

 

بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست

به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار

اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت

هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار

دقیقی
 

کسایی » دیوان اشعار » به شاهراه نیاز

 

به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال

که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت

وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی

بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » به نوبهار ...

 

به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت

درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت

نسیم نیمشبان جبرئیل گشت مگر

که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » جنازهٔ دوست

 

جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود

که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح

از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو

جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » سرخ رویی و زرد رویی

 

نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود

برای ورد مرا ترک من همی پرورد

کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم

از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان

 

به وقت دولت سامانیان و بلعمیان

چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دیده و اشک

 

دو دیدهٔ من و از دیده اشکِ دیدهٔ من

میانِ دیده و مژگان ستاره‌وار پدید

به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه

به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » نقش دوست

 

میانهٔ دل من صورت تو بیخ زده‌ست

چو مُهر کش نتوان باز کندن از دیوار

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » برف پیری

 

بنفشه‌زار بپوشید روزگار به برف

درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف

که برف از ابر فرود آید، ای عجب، هر سال

از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟

از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » پنجاه سالگی شاعر

 

به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال

چهارشنبه و سه روز باقی از شوال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم

سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » شکفتن لاله و قدح

 

شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی

ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مرغک سرود سرای

 

سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای

چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام

همی چه گوید؟ گوید که: عاشقا، شبگیر

بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام

کسایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۵۷۷
sunny dark_mode