گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو

 

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم

کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ

مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۰ - در حق دلبر نقاش بود

 

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم

مثل صورت خود را برو کشید رقم

چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود

پدید گشت در او روی آن بدیع صنم

قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

پیام داد مرا دولت خجسته به تو

که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم

که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر

به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک

به چرخ بردی از قدر گوهر آدم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان

به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

سرای ملکت محکم به تو شده عالی

بنای دولت عالی به تو شده محکم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

برنده تیغ تو آسان کننده دشوار

رونده کلک تو پیدا کننده مبهم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

برد سنان تو از روی پادشاهی چین

دهد حسام تو مر پشت کافری را خم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ

نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان

ندید خواهد چشم زمانه روی ستم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

میان هند ببندی روان ز خون جیحون

کنون که گردد تیغت میان هند حکم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق

کجا برآید از جایگاه تیره ظلم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش

چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر

چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد

تن و روان مخالف جدا شوند از هم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

چو آفتاب حسامت در آید از در هند

ز خون نماند اندر تن عدوی تونم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد

جهان سراسر گردد چون بوستان ارم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه

 

به هر کجا که نهد روی رایت عالیت

به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲