کسایی » دیوان اشعار » به شاهراه نیاز
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی
بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت
کسایی » دیوان اشعار » به نوبهار ...
به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت
درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت
نسیم نیمشبان جبرئیل گشت مگر
که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت
کسایی » دیوان اشعار » جنازهٔ دوست
جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح
از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو
جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح
کسایی » دیوان اشعار » سرخ رویی و زرد رویی
نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد
کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان
به وقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود
کسایی » دیوان اشعار » دیده و اشک
دو دیدهٔ من و از دیده اشکِ دیدهٔ من
میانِ دیده و مژگان ستارهوار پدید
به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه
به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید
کسایی » دیوان اشعار » برف پیری
بنفشهزار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
که برف از ابر فرود آید، ای عجب، هر سال
از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟
از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز
[...]
کسایی » دیوان اشعار » پنجاه سالگیِ شاعر
به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
[...]
کسایی » دیوان اشعار » شکفتن لاله و قدح
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال
کسایی » دیوان اشعار » مرغک سرود سرای
سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای
چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام
همی چه گوید؟ گوید که: عاشقا، شبگیر
بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام
کسایی » دیوان اشعار » به سفلگان
عَصیب و گُرده برون کن، وزو زَوَنج نورد
جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن
بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی
نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن
به گربه ده و به عَکّه سُپُرز و خیم همه
[...]