گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را

بیار می که حیات از می است پیرو جوان را

مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان

که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را

ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت

به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت

گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن

عذاب روز فراقت کفایت است کفارت

به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

دریغ نیست وجودم که در عذاب الیم است

دریغ صحبت یاران و دوستان قدیم است

بسی مفارقت افتد میان اهل مودت

ولی شماتت اعدا ز هر کنار عظیم است

چو در حضور بود خاطر از فراق نترسم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

فروغِ طلعتِ رویِ تو آفتاب ندارد

نسیمِ ناقۀ زلفِ تو مشکِ ناب ندارد

عجب که سایۀ زلفِ تو گر رسد به جمادی

که هم چو ذرّه به خاصیّت اظطراب ندارد

تو خود به جانبِ ما هیچ التفات نداری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد

هزار بار فرو شد هزار بار برآمد

چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا

که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد

دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد

بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد

سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت

نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد

نیازمندی جانم به التقای جمالت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

مگر صبا به فلانی سلام ما برساند

که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند

به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری

که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند

کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

 

ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش

درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش

هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید

وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش

هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

 

زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق

وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق

شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این

که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق

چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۰

 

کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل

چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل

درونِ خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب

مقیمِ سینۀ تنگی کدام خارج و داخل

به تن جدایم و جانم به خدمتِ تو ملازم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۳

 

مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل

هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل

چنین مداومتم بر مدام دست ندادی

گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل

غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۲

 

شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم

به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم

سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن

همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم

شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۷

 

ز بس مشقّت و محنت که در سفر بکشیدم

به جان رسیدم و در آرزوی دل نرسیدم

جهان بگشتم و بر کوی دوستان بگذشتم

به بخت و طالعِ خود کس ندیدم و نشنیدم

به داستان برم آن گه به دوستان بنویسم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۶

 

در انتظار وصال تو عمر می گذرانم

قرار عهد بر این بود و من هنوز برآنم

چه روزگار به سر برگذشت و عمر به سر شد

که من ز دست تو بر سرزنان و جامه درانم

تو فارغ از من و من از پی قدوم وصولت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۴

 

یک ام شبی که به خلوت جمال دوست ببینم

به از ممالک روی زمین به زیر نگینم

سماع بربط و جام خوش و حریف موافق

به روی دوست برآنم که در بهشت برینم

نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۵

 

اگر ز بخت مساعد شود که روی تو بینم

دگر ز کوی تو نبود سفر به هیچ زمینم

من از خدای به حاجت جز این مراد نخواهم

که روی کرده به رویش به گوشه ای بنشینم

بر آستان تو مردن به از فراق تو دیدن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۸

 

به دردِ عشق شدم مبتلا دوا ز که جویم

به هیچ کس نتوانم که این حدیث گویم

ز بهرِ‌آن که نیارم به دوست گفت و به دشمن

خوش است سرزنشِ دوست و دشمن از همه سویم

زبان دراز کنم هم چو شمع سر ببریدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۹

 

مرا ز دیده چه حاصل مگر به رویِ‌تو دیدن

مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن

مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس

نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن

وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۴

 

با پای لطف نگارا به کوی ما گذری کن

به چشم رحم خدا را به سوی ما نظری کن

ببخش بر رخ چون کهربا و اشک چو لعلم

از آن دو بُسَّد شیرین نصیبِ ما شکری کن

به غمزه گوی که آخر نصیب بی‌گنهی ده

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۹

 

غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه

ز بامداد کند چشمة حیات روانه

به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد

چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه

حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲