گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل

به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل

تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه

بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل

گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم

همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم

که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم

همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم

علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم

تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم

نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت

همی به روز وشب از بس درآرزوی توایم

ز دیده غائب واندر دلی چنان حاضر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله

نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه

کنم چگونه رخ ماه را شبیه به رویت

که کس ندیده دو زلف سیه گهی به رخ مه

زمن تو یاد نیاری به سال و ماه ولیکن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

 

بیاد ابروی تو شد قدم به شکل هلالی

نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی

مگر که دیده منجم قد و رخ تو که داده

خبر زغارت وغوغا به تیر ماه جلالی

چه جوئی از دل زارم چه پرسی از من وکارم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی

ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی

عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی

به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی

میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی

زحال من شوی آگه به روز من بنشینی

زهی به صنعت باری زماه فرق نداری

جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی

نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری

[...]

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode