قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
ای آسیا، ای آسیا، سرگشتهای چون ما چرا؟
از ما مپوشان راز خود، با ما بیان کن ماجرا
در چرخ خود مستانهای در دور خود فرزانهای
از ما چهها داری خبر؟ کز ما برقصی دایما
از کان جدا ماندی، زان در نفیری، ای رجا
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
هر صبحدم پیغام خود گویم به زاری باد را
تا عرض حال دل کند آن سرو حوریزاد را
پیش درش افتادهام بر خاک ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
گر رفت اشکم در زمین از تربیتهای غمش
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
ای دل، چو پیش آمد غمی، آن را فرج دان، نه حرج
برخوان به پیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو، گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غمخواره شو، کالصبر مفتاح الفرج
در راه باش و راه رو، درگاه و در بیگاه رو
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
درمان طلب کردم بسی،این درد را درمان نشد
وندر پی سامان شدم،آخر سر و سامان نشد
آمد مه روزه طلب، ما گشنه ایم و تشنه لب
این تشنگی از مانرفت،شعبان ما شعبان نشد
چندان قدم زد جان ما در عشق آن جانان ما
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی جان بخش ما،یک لحظه ما را بازجو
بحرست جام جان ما،ما را ز طرف جو مجو
ناصح قیامت می کند در وعظ و ما حیرت زده
بس فارغیم از قول او، گو: هر چه می خواهی بگو
ای ناصح، آخر تا بکی ما را ملامت می کنی؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸
ای دل، اگر تو عاشقی، با عاشقان همخانه شو
واندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر کف جا مینهد، گر گوش میدارد به تو
چون آن کند، رو باده خور، چون این کند، دردانه شو
منمای خود را با کسان، هم با کسان هم ناکسان
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱
ای آتش سودای تو در کن فکان انداخته
عشقت شراب آتشین در جام جان انداخته
در مسجد ودر خانقه، آورده روی همچو مه
وندر میان صوفیان شور و فغان انداخته
گفته ز راز خویشتن با صوفیان خانقه
[...]