امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹۲ - گزیدهٔ از سپهر اول
دگر گفت کامروز در هر دیار
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
همه کس به یک قسم درماندهاند
ز قسم دگر بی خبر ماندهاند
ندانیم کس را به طبع و سرشت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۱ - ساقی نامه
سرم خاک مستان فرخنده پی
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۲ - در مدح شمس السلاطین علاء الدنیا و الدین
خرامان شو ای خامهٔ گنج ریز
به در سفتن الماس را دار تیز
سخن را چنان پایه بر کش به ماه
که بوسد به جرأت کف پای شاه
علاء دین اسکندر تاج بخش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۳
بدو گفت کاری ز رای بلند
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۴ - آغاز اسکندر نامه
جهان پادشاها خدایی تراست
ازل تا ابد پادشاهی تراست
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۵
دلم چون به گوهر کشی خاص گشت
به دریای اندیشه غواص گشت
بهر غوطه چندان فرو ریخت در
که دریا تهی گشت و آفاق پر
نثاری کزان در برانگیختم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
الا دمعی سارعت والهوا
وقد ذاب قلبی هو والنوا
اسیرست ازان میر خوبان دلم
به دردی که هرگز ندیدم دوا
اذا اشرق الشمش من صدغه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲
نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
به یک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت
به سویش نمی دیدم از بیم جان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳
دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵
دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست
فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست
چه زنار کفرست هر موی او
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶
صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازین چشم پر خون من
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
کجا دولت وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بیقرارم به دست
گهش می فشانم سر خود به پای
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸
بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست
دلم برد بر بوسه پروانه وار
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۶
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت بنشین سوی خمار شد
بگویید با پیر دیر مغان
که دین کفر و تسبیح زنار شد
عجب نیست سراناالحق ازان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۵
خوش آن شب که چشمم بر آن نای بود
مژه هر زمان اشک پالای بود
بیا، ای جهان، بر سر من بگرد
که این سر شبی زیر آن پای بود
تنم بر در دوست پامال گشت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۶
تو گر خویشتن را بخواهی نمود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستین بر زدی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷
دو چشمت که تیر بلا می زند
چنان تیر بهر چرا می زند؟
کمان جانب دیگری می کشد
ولی تیر بر جان ما می زند
زهی دیده کز شوخی و چابکی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۸
لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
کمر بسته در دل درون می رود
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۹
دل از بند زلفت رها کی شود؟
دلت با دلم آشنا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما رواکی شود؟
ولی مرهم لعل خودکام تو
[...]