گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

از خرابات رند مستی دوش

شد ز لطفم براه و گفت بگوش

کی طلبکار یار با من مست

خیز و رو کن بکوی باده فروش

تا ببینی عیان بمحفل عشق

[...]

صفی علیشاه
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹

 

با لب بسته و زبان خموش

می روی در دهان و دیده و گوش

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹

 

گر تو هم زیستی چو من خاموش

نشدی این چنین بجوش و خروش

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹

 

پشه چون این شنید شد خاموش

لب فرو بست و برگشاد دو گوش

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » اضافات » شمارهٔ ۱۵ - آیین نصیری

 

باش یکباره پای تا سر گوش

دل پر از داستان و لب خاموش

ادیب الممالک
 

ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۶۲ - درویش

 

کیست آن بی شعور درویشی

که همیشه به لب بُوَد خاموش

نه کند هیچ گفتگو با کس

نه به حرفِ کسی نماید گوش

کارهایی کند سفیهانه

[...]

ایرج میرزا
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۹ - شیر و موش

 

دست برد و گرفت کَلّۀ موش

شد گرفتار موشِ بازیگوش

ایرج میرزا
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۹ - شیر و موش

 

که تو شاهِ وُحوشی و من موش

موش هیچ است پیشِ شاهِ وُحوش

ایرج میرزا
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲ - گفتار دوم در خلقت جهان

 

هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش

نیمه‌ره می کشد ز درد خروش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴ - گفتار سوم سبب نظم کتاب

 

تا نپوسم به کنج خانه خموش

شده‌ام کاسبی کتاب‌فروش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۱۶ - غزل مرادف

 

باز خفتیم دست در آغوش

که برآمد ز کام خفته خروش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲۳ - در وظیفه‌شناسی

 

روزگارت چنان بمالد گوش

که زند مغز استخوانت جوش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۳۵ - حکمت

 

زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش

مرد پتیاره برکشید خروش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۸۱ - در صفت پاسبان

 

پای ببریدن از پی پاپوش

یا پی گوشواره کندن گوش

ملک‌الشعرا بهار
 

رهی معیری » چند تغزل » باده‌فروش

 

بنگر آن ماه‌روی باده‌فروش

غیرت آفتاب و غارت هوش

جام سیمین نهاده بر کف دست

زلف زرین فکنده بر سر دوش

غمزه‌اش راه دل زند که بیا

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
sunny dark_mode