گنجور

کسایی » دیوان اشعار » موی سپید و روی سیاه ...

 

چون سر من سپید دید بتم

گفت تشبیه شیب و سخت عجب

گفت : موی سپید و روی سیاه

همچو روز است در میانهٔ شب !

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مردم و زمانه

 

نانوردیم و خوار و این نه شگفت

که برِ ورد، خار نیست نورد

مردم اندر خور زمانه شده‌ست

نرد چون شاخ گشت و شاخ چون نرد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » گازُر

 

کوی و جوی از تو کوثر و فردوس

دل و جامه ز تو سیاه و سپید

رخ تو هست مایهٔ تو، اگر

مایهٔ گازران بود خورشید

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » غزل

 

ای ز عکس رخ تو ، آینه ماه

شاه حُسنی و ، عاشقانْت سپاه

هر کجا بنگری ، دمد نرگس

هر کجا بگذری ، برآید ماه

روی و موی تو نامهٔ خوبی است

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » عزت نفس

 

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

کسایی