فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷
دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش
ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش
بخت اگر دست دهد دست من و دامن او
چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش
چشم امید بپوشان ز غبار خط او
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش
همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
میتوان یافتن از بی سر و سامانی من
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام
حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام
من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تیغ بردار که منت کش بازوی توام
سینه چاکان محبت همه دانند که من
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴
دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زدهام
دل سودازده را سلسله در پا زدهام
عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پی آن گوهر یک دانه به دریا زدهام
در بر غمزهٔ طفلی سپر انداختهام
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶
تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم
معنی عشق تو را بر همه روشن کردم
کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد
که من از گردش آن نرگس رهزن کردم
خادم غیر شدم با همه غیرت عشق
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳
مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدم
آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم
کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست
تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم
نه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
ای خوش آن دم که به بستان تو مینالیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲
بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم
یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم
گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری
من هم از دولت عشقت تن رویین دارم
بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳
چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم
الله الله که چه سودای محالی دارم
تو پری چهره عجب زلف پریشی داری
من آشفته عجب شیفته حالی دارم
عیشها میکنم ار خون خوریم فصل بهار
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم
خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بیتاثیرم
روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم
گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش
آن که کردهست خرابم، بکند تعمیرم
اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم
گرچه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲
تا خبردار ز سرّ لب جانان شدهایم
خبر این است که سر تا به قدم جان شدهایم
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایم
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵
آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بودهست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیب ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶
تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم
تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱
خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این
بی خبر از دُو جهانم، خبری بهتر از این
ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت
کس ندادهست به مستان شکری بهتر از این
چشم امید ز خاک در میخانه مپوش
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱
تا به چشمان سیه سرمه درانداختهای
آهوان را همه خون در جگر انداختهای
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداختهای
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
[...]