گنجور

عطار » نزهت الاحباب » بخش ۱۸ - غزل

 

سالها بودم ز عشق گل بدرد

با دو چشم پر زخون و روی زرد

خوش وصالی بُد رخ این باغبان

تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد

برد محبوب مرا از گلستان

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن

 

آنک چندینی غم دشمن خورد

با عتیقش دشمنی چون ظن برد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد

با چنین کس از چه باید جنگ کرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بوتیمار » حکایت بوتیمار

 

بس بزرگان را که کشتی کرد خرد

بس که در گرداب او افتاد و مرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

عاشقی را چه جوان چه پیرمرد

عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

این زمان آن خواجهٔ بسیار درد

بر میان زنار دارد چار کرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت سلطان محمود و خارکن

 

صد هزاران خلق همچون کرم زرد

زار می‌میرند در دنیا به درد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت گور کنی که عمر دراز یافت

 

گور کندن دید و یک ساعت نمرد

یک دمم فرمان یک طاعت نبرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار عباسه دربارهٔ نفس

 

هرک این سگ را زبون خویش کرد

گرد کفشش را نیابد هیچ مرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت جنید که سر پسرش را بریدند

 

تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد

شد به خاک و هرچ بودش باد برد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت جنید که سر پسرش را بریدند

 

قطرهٔ آب از قدم تا فرق درد

کی تواند کرد با دریا نبرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید

 

گرگ آن خر را بدرید و بخورد

روز دیگر بود تاوان خواست مرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود

 

داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد

گاه گاهی ریش خود را شانه کرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد

 

گفت ای مدبر دو کم بایست خورد

تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی عشق » حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود

 

گر به نزدیک تو جان بازیست خرد

تو درآ تا خود ببینی دست برد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی عشق » حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد

 

از قضا معشوق آن دل داده مرد

شد چو شاخ خیزران باریک و زرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی معرفت » حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمی‌خفت

 

تو همی زن سر که آن مردان مرد

نوش کردند آنچ می‌بایست کرد

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

 

مدت سی سال بودی مرد مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

عطار
 
 
۱
۲
۳
۸
sunny dark_mode