گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

صبح شد ساقی بشو از دیده خواب

می بده واکرد گل بند نقاب

جنت نقد است ساقی می بیار

فصل گل دور قدح عهد شباب

گر تباهی شد گناه موج نیست

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

لطف از اول داشت یار من به من

زآن سبب نگذاشت کار من به من

بست از خونم حنا دیدی چه کرد

عاقبت از کین نگار من به من

تا رود کی بر سر کویش به باد

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

بی‌تو کوشم در فنای خویشتن

تیشه‌ام اما بپای خویشتن

ریختی خونم بجرم دوستی

عاقبت دیدم سزای خویشتن

زد بتیغم بوسه بر دستش زدم

[...]

مشتاق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode