گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۱

 

هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی

در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی

گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی

نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی

ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۲

 

سر نهاده بر قدم‌های بت چین نیستی

ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی

راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی

چیز دیگر گشته‌ای تو رنگ پیشین نیستی

در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۳

 

این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی

یادآوردی جهان را ز آنک در سر داشتی

زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی

ز آنک قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی

جان همی‌تابید از نور جلالت موج موج

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴

 

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۵

 

ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی

ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی

چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست

چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی

از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۶

 

ای که جان‌ها خاک پایت صورت اندیش آمدی

دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی

نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی

چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی

در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۷

 

تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری

جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری

جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی

تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری

دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۸

 

در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری

تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند

ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۹

 

بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری

آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری

منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر

تا ز روی من به روزن‌های غیبی بنگری

روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۰

 

در میان جان نشین کامروز جان دیگری

کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری

خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری

خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری

آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۱

 

عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی

وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی

داغ سلطان می‌نهند اندر دل مردان عشق

تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی

آفتابش تافته در روزن هر عاشقی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۲

 

آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی

آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی

آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما

گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی

گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۳

 

ساقیا شد عقل‌ها هم خانه دیوانگی

کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی

صد هزاران خانه هستی به آتش درزده

تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی

ما دوسر چون شانه‌ایم ایرا همی‌زیبد به عشق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۴

 

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی

چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی

منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد

بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی

اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۵

 

ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای

چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌ای

هر طرف آید به دستش بی‌صراحی باده‌ای

هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره‌ای

دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۶

 

آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای

آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌ای

آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند

وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌ای

عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۷

 

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی

در درون ظلمت سودا ورا داناییی

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین

کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۸

 

گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی

و آنک نفی محض باشد گرچه اثباتی کنی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش

گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۹

 

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی

زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل

می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۰

 

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی

وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو

عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
sunny dark_mode