جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰
هجر رویت آب چشم ما به دریا میبرد
بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا میبرد
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز میبینم که همچون زلف در پا میبرد
نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۷
جوش سودای غم دل پایم از جا میبرد
شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست
کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
بس که میگردم چو مجنون دور از آن چابکغزال
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۵
سرو را از جلوه مستانه از جا میبرد
خنده او تلخکامی را ز صهبا میبرد
قسمت سوداگر بیتالحزن دست تهی است
صرفه سودای یوسف را زلیخا میبرد
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۶
عقل را از مغز بیرون داغ سودا میبرد
جذبه خورشید شبنم را به بالا میبرد
نوبهار مغفرت از مشرب ما سرخروست
ابر رحمت آب از پیمانه ما میبرد
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۶
عقل را از مغز بیرون داغ سودا میبرد
جذبه خورشید شبنم را به بالا میبرد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۳
کی چو بیدردان نوید وصلم از جا میبرد
میشود خون گر دلم نام تمنا میبرد
عقل زاهد میکند گر ترک این سودای خام
جنس بالا دستی از بازار مینا میبرد
عشق یوسف را چراغ بزم زندان میکند
[...]