سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سالها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را
شادمان یابم دل امیدوار خویش را
شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید
چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را
شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
[...]
امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱ - تتبع شیخ
هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویش را
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق میداند نکو آداب کار خویش را
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
صرفِ بیکاری مگردان روزگارِ خویش را
پردهٔ رویِ توکّل ساز، کارِ خویش را
زادِ همراهان درین وادی نمیآید به کار
پُرکن از لَختِ جگر جَیب و کنارِ خویش را
شعلهٔ نیلوفری در محفلِ قدس است باب
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵
تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را
نشکنم از چشمه کوثر خمار خویش را
چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۷
کرده یی فرش خزان رخت بهار خویش را
داده یی از کف عنان اختیار خویش را
گر به جنت افگنی در حشر کار خویش را
نشکنی از چشمه کوثر غمار خویش را
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
پاس گر می داشتم شب های تار خویش را
صید می کردم دل معنی شکار خویش را
از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم]
نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
[...]
حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
در عدم آئینه بودم روی یار خویش را
دادمی در جان و دل منزل نگار خویش را
خویش را کردم بصورت چون گدا، زان رو فزود
بختم از شاهان بمعنی اعتبار خویش را
در حریم یار نپسندم شود محرم رقیب
[...]