گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا

سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا

سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب

سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا

سجده‌ای هر گام، خواهد خاک راهش دائمی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا

چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟

ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق

ورنه این گل‌های خنجر، میخورد آب از کجا؟

تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

این قدر طول امل ره میدهی در دل چرا

مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟

عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست

از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا

از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را

همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را

غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان

شانه گردد ارّه ، گر بر سر نهی شمشاد را

تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را

جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را

خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی

پنجه خورشید سازد سیلی استاد را

زنده معشوق می باشند از بس عاشقان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را

بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را

ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من

خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را

چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را

نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را

هست کم حرفی حدیثی معنیش فهمیدگی

از کتاب عقل سطری دان لب خاموش را

بردبارانند بر خلق جهان سرور از آن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را

دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را

بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب

ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را

در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را

کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را

میکند سامان اسباب جنونم نوبهار

بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را

سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را

میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را

گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ

نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را

در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟

سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را

می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را

پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را

جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا

ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا

بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود

چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا

هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا

پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا

در پی سودای زلفش، بسکه چشم من دوید

چشمه یی گردید زیر موی هر مژگان مرا

با وصالش سختی دوران بمن دشوار نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا

گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا

در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا

تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا

راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا

موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا

دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش

جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا

بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا

خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا

بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی

گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا

چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را

نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را

تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور

برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را

میتواند ناله یی دودش رساندن برفلک

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را

سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را

بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان

روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را

بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را

خاکساری میکند جاروب گرد کینه را

نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟

هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را

تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۱۵