قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
باده می ریزند صافی دم بدم در جام ما
تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
ما همه مستیم از آن دولت که بنمودی جمال
همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
چون سر از خاک لحد در حشر بردارم ز خواب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است
اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است
هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
بوی جان میآید از باد صبا، این بو چه بوست؟
مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست
چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل
آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
عرصه عالم بما پیداست، ما پیدا بدوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
سر بلندی بین، که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
ای دل و دلدار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست
وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
بیجمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بیوصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کهاعتقادی هست با مردان راه
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
عاشقان در جمع با یارند و این بس دور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صیدبازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و بتیغ تیز میگوید سخن
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت
آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت
چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت
زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد
«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟
گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
باز دست عشق عقلم را گریبان میکشد
باز جان سوی حریم عز سلطان میکشد
باز در خم خانه وحدت ز جام معرفت
روح پاکم جرعه ها چون بحر عمان میکشد
باز جوهرهای عرفان راز گنج «کنت کنز»
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم
[...]