عجب درمانده‌ام چون مبتلایی

که دل چون می‌چخد با هر بلایی

تو کور صورتی و مبتلائی

فرومانده تو در عین بلائی

چو در دردی چنین تو مبتلائی

چو آدم این زمان عین بلائی

ز فعل زشت شیطان در بلائی

چنین استاده رسوا مبتلائی

تو ای عطّار اگرچه در بلائی

حقیقت بیشکی در عین لائی

گاه چو اشتر در وحل آیی

گه چو شکاری در عجل آیی

کجکنن اغلن چند گریزی

عاقبت آخر در عمل آیی

در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو

[...]

دل ریشی غم اندوزی بلائی

به دام عشق خوبان مبتلائی

بیا که با تو نداریم دست بالایی

چرا به خون دل من دو دست آلایی

دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه

بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی

گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد

[...]

نبینی خیر از دنیا عَلایی

رسد از آسمان بر تو بلایی