گنجور

ناصر بخارایی » مثنوی هدایت‌نامه » ۱۳- حکایت دهقان

 

شناسندهٔ ذات انسان در او

جدا گشته از حد حیوان در او

ناصر بخارایی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او

خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او

بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت

ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او

روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری

[...]

نسیمی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او

در کمین خرمن جان شعله‌ها پنهان در او

شعله‌ای می‌بایدم سوزان که ننشیند ز تاب

گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او

خانهٔ دل را به دست شحنه‌ای خواهم کلید

[...]

وحشی بافقی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴۹

 

عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او

سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او

عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است

در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او

از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه

[...]

صائب تبریزی